روزی روزگاری قورباغه ای در یک برکه کوچک بود. کم کم آب برکه به دلیل گرمای هوا شروع به خشک شدن کرد. یک روز دو غاز نزدیک برکه آمدند و قورباغه از آن دو غاز خواست تا او را به برکه نزدیکی ببرند که در آن آب بیشتری وجود دارد.
یکی از غازها گفت: «ما برکه ای را می شناسیم که در آن آب فراوان است. اما، چگونه می توانیم تو را به آنجا ببریم؟»
قورباغه به آنها گفت: «نگران نباشید، من یک ایده دارم. هر دوی شما یک چوب در منقار خود بگیرید و من آن را با دهانم نگه میدارم. سپس می توانید به آن برکه پرواز کنید.»
هردو غاز که فکر کردند ایده خوبی است و جواب خواهد داد، به سمت برکه حرکت کردند. هنگامی که آنها پرواز میکردند، سایر حیوانات روی زمین تماشا میکردند. آنها به کار گروهی خلاقانه نگاه کردند و تحسین کردند.
برخی از حیوانات فریاد زدند: «این ایده عالی بود. کدام یک از شما اینقدر باهوش است که ایده سفر را بدهد؟» با شنیدن این حرف، دو غاز سکوت کردند و با خود فکر کردند که این یک کار تیمی است و تمرکز خود را روی پرواز گذاشتند. اما قورباغه دهانش را باز کرد و گفت: «من بودم که این فکر را کردم و روی زمین افتاد و مرد.»
نکته آموزنده داستان:
در دنیای مدیریت، هرگز “من” وجود ندارد. حتی اگر سهم شما عامل اصلی موفقیت تیم باشد، هرگز نباید آشکارا در تیم صحبت کنید. هر کمک اعضای تیم مهم است، چه کوچک و چه بزرگ.