وقت طلاست، می دانید چرا؟
این داستان در رابطه با مرد تنبلی است که دوست یک پادشاه بود. یک روز صبح مرد تنبل از پادشاه پرسید:
“چرا همه می گویند که من نمی توانم کاری انجام دهم؟ و حتی وقتی برای یافتن شغل مناسب می روم، همه از من امتناع می کنند. دشمنانم به همه گفته اند که من هیچ کاری را به موقع انجام نمی دهم.”
شاه گفت:
“بیا معامله کنیم. قبل از غروب آفتاب به خزانه من می آیی و تا می توانی طلا و مروارید جمع می کنی. همه آنها مال تو خواهند بود.”
مرد با عجله به سمت خانه اش نزد همسرش رفت. همه چیز را تعریف کرد و بعد از شنیدن شوهر، زن گفت: «حالا برو طلا و جواهرات را بیاور. زمان برای تو طلاست»
مرد تنبل نشست و گفت: “الان نمی توانم بروم، اول ناهار به من بده.”
بعد از صرف ناهار تصمیم گرفت چرت بزند اما در عوض 2 ساعت خوابید. بعد از ظهر، چند کیسه برداشت و به سمت خزانه شاه رفت. در راه احساس گرما کرد. بنابراین، او زیر درختی نشست تا استراحت کند و در نهایت 5 ساعت دیگر خوابید.
وقتی او بالاخره به قصر رسید، دیگر دیر وقت بود، وقت غروب آفتاب بود. بنابراین، درهای کاخ قبل از رسیدن او به آنجا بسته شده بود.
او شانس طلایی برای ثروتمند شدن را از دست داد فقط به این دلیل که قدر زمان را نمی دانست.
نکته اخلاقی داستان:
وقت طلاست. عاقلانه آن را خرج کنید و از هدر دادن زمان برای چیزهای بی اهمیت خودداری کنید.