
فصل 7: (شغل) در مقایسه با کار مورد علاقه
من کاری را انتخاب کردم که به من گفته شد انتخاب کنم. آنها به نرمی به من گفتند که من چه کسی هستم. من منتظر میمانم، در حالی که حیران این هستم که چه چیز قرار است یاد بگیرم. اینجا، برای دومین بار، من به واسطه تولدم نابینا شدم.
تا به حال چند بار از خود پرسیدهایم (قرار است با زندگیام چه کار کنم؟) اغلب این سؤال با ضرورتهای تلخ اقتصادی یا با صداهای درونی شده پدر و مادر یا فرهنگ پاسخ داده میشود.
فروید گفته برای سلامت روان دو چیز لازم است: کار و عشق. و البته منظور کار درست و عشق درست است.
نیچه گفته است معلمی که دانشجویانش از او بالاتر نروند، خوب خدمت نکرده است. بنابراین تربیت ما چندان مؤثر نبوده است اگر فرزندان ما فراتر از ما رشد نکنند و به چشم اندازی وسیعتر حرکت نکرده باشند.
مردها بخصوص طوری شرطی میشوند که خودشان را مترادف کارشان میدانند. به همین دلیل است که کوچک سازی، اخراج از کار و بازنشستگی تقریباً همیشه باعث افسردگی شدیدی در مردان میشود. البته بعد از اولین شوک تفکر اضطرابی، مردها عموماً به بازنشستگی به عنوان فرصتی برای بازی کردن گلف نگاه میکنند. آنها ممکن است عملاً گلف هم بازی کنند، اما دچار افسردگی نیز میشوند.
هیچ چیز او را آماده نکرده بود تا درباره خودش چشم انداز متفاوتی پیدا کند و خودش را چیزی فراتر از کاری که انجام میدهد بداند. چیزی که از کودکی به ما گفته شده است انسان باید کاری را انجام دهد که باید انجام دهد در غیر این صورت مردها به سمت افسردگی حرکت میکنند که یک فقدان سیستماتیک و یک مرگ زودرس است.
زنها معمولاً از لحاظ عاطفی قدری تمایز بیشتری دارند، یعنی آگاهی بیشتری نسبت به واقعیت درونیشان دارند و طیفی از دوستان دارند که در فرآیند رشدشان پشتیبان آنها هستند. آنها پیشاپیش طیف وسیعتری از کشف خویشتن را عهده دار شده یا آغاز کردهاند.
اغلب تصور میکنند که مردها زندگی بهتر و آزادی و انتخابهای بیرونی بیشتری دارند، اما بیشتر زنان این را تشخیص نمیدهند که مردها گزینههای درونی کمتری دارند و با همین گزینههای درونی است که ما اغلب زندگیهایمان را تعریف میکنیم، چیزی که تقریباً همه زنان آن را میدانند.
ما نمیتوانیم بعداز ظهر زندگی را بر اساس برنامه صبح زندگی کنیم، چرا که آنچه که در صبح عالی به نظر میرسید، شب هنگام کوچک و ناچیز به شمار خواهد آمد، و آنچه در صبح واقعی مینمود، شب هنگام تبدیل به یک دروغ میشود.
ما به واسطه چیزهای انتزاعی که خلق کردهایم زندانی شدهایم.
من سرگردان کجا باید پرواز کنم؟
به خشم بی نهایت یا ناامیدی بی نهایت؟
هر طرف که پرواز کنم جهنم است، چرا که خود جهنم شدهام.
جهنم افراد نیستند، بلکه خود ما هستیم که توسط دنیایی که برای خود ایجاد کردهایم یا دنیایی که اجازه دادهایم دیگران برای ما بسازند، محدود شدهایم.
حس بیرمقی، بیقراری و حتی گاهی افسردگی که از دستیابی با آرزوهایمان یا ناکامی در دستیابی با آنها نشأت میگیرد، در کل دعوت ناخوشایندی به یکی ندانستن خودمان با این اهداف است. در اسطورهها آمده است وقتی اسکندر کبیر به رودخانه گنگ رسید، گریه کرد. چرا که دیگر جهانی وجود نداشت که بخواهد فتح کند. ظاهراً او هرگز به این فکر نیوفتاد که جهان درونی دیگری نیز وجود داشت که بیحد و حصر و یک معما است.
تمناهای عمیق کودکانه دوران کودکی، هرگز محقق نخواهد شد. فرهنگ عامه ما بسیار خرابکار است.
تا نمیری (یعنی تا دستور کار نفس نمیرد) قادر نخواهی بود زندگی کنی.
بهتر است کار خود را بد انجام دهیم، به جای آن که کار دیگری را به بهترین نحو انجام دهیم.
فصل 8: اسطورهی جدید برآمده از ناراحتیهای روانی زندگی روزمره
زمانی بود که فضا پر از ارواح بود، مانند مگسهایی در یک روز گرم تابستانی. اکنون متوجه شدهام که هوا خالی از هر چیزی است. فقط انسان مانده است و دغدغه خاطرهایش.
اسطورهشناسی خیلی بهتر از نیروهای ترکیب شده روانپزشکی مدرن و دارو درمانی قادر بودهاند به مقوله روح بپردازند و آن را التیام بخشند. شغل و تولید بچه همگی مایا (توهم) هستند، در مقایسه با یک حقیقت، این حقیقت که زندگی شما معنادار است. چگونه یک قرص یا یک اتومبیل جدید یا حتی یک عشق جدید میتواند معنایی ایجاد کند که باعث شود عمق دوباره در زندگی شما ایجاد شود؟
هر چه ساختار شخصیتی بلوغ یافتهتر باشد، ظرفیت فرد و فرهنگ برای تحمل اضطراب، ابهام و احساس دوگانه بیشتر خواهد بود؛ مواردی که جنبه ضروری و اجتنابناپذیر زندگی ما هستند.
انگیزه انواع اعتیادها کاهش اضطراب از طریق نوعی ارتباط با (دیگری) است. با در نظر گرفتن این که شرایط انسان بر اساس جدایی بنا شده است، جدایی از مادر، جدایی از دیگران، جدایی از ریسمان میرای فناپذیر خودمان. بدون درد و رنج آگاهانهتر ما هرگز قادر نخواهیم بود عمق یا معنا را پیدا کرده و هرگز واقعاً بزرگ نخواهیم شد و زندگیمان را تغییر نخواهیم داد.
اغلب فرهنگ ما، میل را با عشق اشتباه میگیرد. میل بی وقفه به ارضای هوسها و میل به گریختن از تلاش و میل به لذات جسمانی. این دلالی کردن عشق ارزش صرف کردن وقت و نیرو ندارد، این حالت باعث شده است که بشریت هزاران سال به زمین بچسبد و مسلماً برای نیروهایی که روح از ما میخواهد ارزش قائل نیست. در جهان پناهندگان، شخصی که به مسیر درست در حال حرکت است، به نظر میرسد دارد فرار میکند.
مصرفگرایی مدرن ممکن است آسایشهای زیادی را برای بدن به ارمغان آورد، اما به ندرت باعث آسایش روح می شود و در نهایت همانگونه که همه میدانیم، فقط تمرکز انسان را میگیرد و در نهایت او را ناامید میکند.
مدرن بودن به معنی این است که خود را کاملا مسیول معنا، انتخاب و رفتارهای خودمان بدانیم.
فصل 9: بازیابی معنویت بلوغ یافته در عصر مادی
بازیابی معنویت بلوغ یافته یکی از دشوارترین کارها در عصر ماست. نه فقط به این خاطر که چیزهای بیخود و عوامل حواس پرت کننده زیادی دور و بر ما وجود دارد، بلکه به این خاطر که ما از این که بخواهیم رشد کنیم و کاملاً مسئول تجربیاتمان باشیم، گریزانیم.
مسیح گفت هر کس با پدر و مادرش بماند نمیتواند با او (مسیح) سفر کند و ما میتوانیم امروز این چالش را به این صورت بگوییم که هر کسی همچنان در خدمت عقدههای پدر و مادرش بماند، نمیتواند بر اساس وظیفه تکامل فردی زندگی کند.
مهم ترین تمایز کیفی بین گونه انسانی و سایر گونه ها این است که تنها ما از نیاز به معنا رنج می بریم. ما موجوداتی هستیم که نماد را ایجاد می کنیم، از نماد استفاده می کنیم و به نماد نیاز داریم. نماد و استعاره بزرگترین موهبتهای بشری هستند، چرا که باعث می شوند فرهنگ و معنویت ممکن شود. ما یک وجود متعال را تجربه کردهایم که نام آن را خدا میگذاریم. اما چیزی که ما آن را خدا مینامیم، تنها یک اسم نیست، تصویر ذهنی هم نیست، بلکه انرژی عظیمی است که که پشت این نام یا تصویر قرار دارد، انرژیای که بار معنوی و غیر مادی به آن میدهد. فرد یا فرهنگ نابالغ ادعا میکند که خدای من برتر از خدای شماست. همان گونه که بچهها صحبت میکنند. اگر من بگویم که یک طعم بخصوص بستنی را دوست دارم و بگویم تو نیز حتماً از آن خوشت خواهد آمد، شما ممکن است با این نظر من موافق یا مخالف باشید. اما اگر اصرار کنم ذائقه من درست و ذائقه شما غلط است، در این صورت به واسطه انکار واقعیت تجربه شما، به انسانیت شما توهین کردهام. دلبستگی روزمره به تلویزیون تهدیدی است که میتواند پر کننده اصلی وقت ما باشد و جایگزین جست و جوی مذهبی، رشد فکری و تشخیص و قوه تمایز ارزشها شود و همچنین ما را قادر کند از تمامی شیاطین شخصی که احتمالاً داریم، پرهیز کنیم. تمامی این گریزهای انحرافی را میتوان بیماری روح نامید. ویژگی اساسی عصر مدرن این است که مسئولیت انتخاب ارزشها از قبیله و نهاد به فرد انتقال یافته است. چنین مزیتی یک مسئولیت است.
- مذهب ما عملاً جایی یافت میشود که عمیقترین انرژیهای ما بیش از همه در آن سرمایهگذاری شدهاند.
- طبیعت انرژی را هدر نمیدهد.
- تصاویر درون خوابها یک موهبت باورنکردنی از سوی روح هستند.
فصل 10: ملاقاتها با مردابهای روح
خدایا، به هر کس مرگ شخصی خودش را بده.
مردنی که از همان زندگیای نشأت میگیرد که فرد زیسته است
که فرد در آن عشق، هوشمندی و مشکلات داشته است.
در دو دهه گذشته ما یاد گرفتیم چگونه کارآمدتر بکشیم و زمین را با جا پای خونینمان بپوشانیم.
قرن هفدهم توماس ناش در شعر (دعای دسته جمعی در زمانه طاعون) اینگونه مینویسد:
زیبایی همچون یک گل است
و چین و چروکها آن را از بین خواهند برد
روشنایی از آسمان میافتند
ملکهها زیبا و جوان مردهاند
و گرد و غبار چشم هلن را بسته است
من بیمارم، و حتماً خواهم مرد
خدایا، به ما رحم کن!
امروزه با استفاده از ویتامینها، روشهای حفظ سلامت، جراحیهای زیبایی، طرز فکر درست و رفتار درست میتوان زندگی را طولانی کرد، مانع از پیر شدن شد و احتمالاً در آینده از طریق شبیه سازی، مرگ را ناکام گذاشت. چنین خیالبافیهایی، تأثیر دراز مدت بیشتر بیگانگی ما از حیطه فرآیندهای طبیعی را دارد و بدتر از همه باعث میشود ما در طول این گذر مختصر، لحظات روشن و دوستداشتنی خودآگاهی منحرف شویم.
این خیالبافی است که هنگامی که انرژی روانی زیادی را روی آن صرف کنیم، عملاً میتواند ما را از عمق و شرافت با فضیلت این سفر زندگی دور کند. سلامت خوب یا عمر طولانی بد نیست بلکه، روشی که از طریق آن این افکار وسواسی باعث میشوند از زندگی طبیعیمان دور شویم، چیزی که به ندرت به نفع ماست. یک خیالبافی، یک انگاره دارای بار عاطفی است که هر چقدر هم که طول بکشد خودآگاهی را منحرف میکند. پرهیز از شرایط فناپذیریمان و گذرا بودن سفرمان یک حالت مریضگونه است. آنهایی که مسئله سالخوردگی و میرا بودن را ضعیفتر از همه مدیریت میکنند، کسانی هستند که میترسند مبادا خوب زندگی نکرده باشند؛ اینکه هرگز اینحا نبوده باشند و این که زندگیای که فراخوانده شده بودند تا زندگی کنند را نزیسته باشند. این روشها غلبه کردن بر مردابها را نشان میدهد و اساتیدی را به ما معرفی میکند که به جای ما تفکراتی ساده لوحانه را انجام خواهند داد و ما را از درد و رنجی که باعث خودآگاهی بیشتر و بیشتر میشود، رهایی خواهند داد. اگر ما از رنج رها باشیم، احتمال کمتری وجود دارد که با سؤالاتی که در نهایت تعریف می کنند ما چه کسی هستیم، درگیر شویم. رنج سریعترین آسیب برای رسیدن به تکامل است. اغلب تراژدیهای یونانی مرگ زودرس را ستایش میکردند، چرا که عمر طولانی ما را به مردابهای روح بیشتری میرساند و با این حال ما در آرزوی عمر طولانیتر هستیم.
اگر ما عمر کافی داشته باشیم، با ملاقاتهایی ضروری روبرو خواهیم شد. ملاقات با مرگ، تجربه از دست دادن، خیانت، اضطراب، افسردگی و سایر موجودات بومی و شوم دنیای عمق. سرنوشت، شانس و ناخودآگاه مستقل ما را به جاهایی خواهد کشاند که هرگز دوست نداریم با آن ملاقات کنیم. ما خیالبافی رسیدن به یک سطح عاری از تعارض یا دره میان کوهها که آفتاب به آن تابیده است را داریم، بدون تلاش و بدون طلب کردن آگاهی و بدون کشیده شدن به عمق بیشتر و فراتر از آنچه که میخواهیم سفر کنیم. جالب است چنین مکانی وجود دارد؛ نام آن مرگ است. بدون سفر و بدون خطر کردن و تعارض، ما پیشاپیش از لحاظ معنوی مردهایم و فقط منتظریم که بدنمان نیز بمیرد.
احساس گناه
هیچ فرد زندهای عاری از احساس گناه نیست، اگرچه افرادی وجود دارند که روح آنها به نحوی آسیب دیده است که ظرفیت یا توانایی احساس مسئولیت برای درد و رنجی که برای خودشان یا دیگران ایجاد کرده اند را سرکوب نمودهاند.
وقتی باعث لطمه به خودمان یا دیگران شدهایم، نشان بلوغ یافتگی این است که مسئولیت این کار را بپذیریم. اگر این وظیفه جبران را عهده دار نشویم، احساس گناه زیانبار به درون ناخودآگاهمان نفوذ میکند و رفتارهایی را موجب میشود که حتی بیشتر تخریبکننده خویشتن هستند و باعث حیطهای از درد میشوند، چیزی که این چرخه اعتیادی را دوباره تشدید میکند. تنها قویترین افراد میان ما هستند که میتوانند با آسیبی که به دیگران زدهاند روبرو شوند، چه عمداً یا چه سهواً این آسیب را رسانده باشند. باید فرد تلاشی کند که حداقل به صورت نمادین آن آسیب را جبران کرده و شرایط را به وضعیت قبل برگردانند.
نوع دیگری از احساس گناه وجود دارد که اضطراب مخفی است. یکی از احساساتی که در بزرگسالی عمیقاً در وجود ما برنامهریزی شده است احساس ترس از دست دادن عشق، تأیید و همکاری (دیگری) در زندگیمان است، چه این دیگری پدر و مادرمان باشد و چه همسر یا یک نهاد اجتماعی. چیزی که در این موقعیت احساس گناه نامیده میشود اغلب روشی برای (مدیریت اضطراب) است. چه در آن لحظه ما این را بدانیم و چه ندانیم. تنها پادزهری که برای این شکل از احساس گناه فلج کننده وجود دارد، اراده است. یک تصمیم جدی برای خطر کردن در مورد کسی که قرار بوده است باشیم از طریق قدم گذاشتن به درون گزینههایی که ما را بزرگتر میکنند و نه تصمیماتی که ما را به گذشته گره میزنند. چنین احساس گناه فلج کنندهای همیشه ما را به گذشته وصل میکند و در نتیجه بدون حرکت به سمت اقدامی صادقانه در رویارویی با آن، هیچ آیندهای وجود نخواهد داشت.
سوگواری و غم از دست دادن
اگر ما مدت طولانی زندگی کنیم و طرفدار خیال جاودانگی که فرهنگ ما علاقه زیادی به آن دارد باشیم، ناگزیر باید غم از دست دادن تمام عزیزانمان را تجربه کنیم. در غیر این صورت آنها غم از دست دادن ما را خواهند خورد. به نظر میرسد تجربه از دست دادن بهای وفور نعمت و عامل ایجاد کننده توازن در غنای زندگی است و همیشه حتی در لحظات به دست آوردن یک چیز، همراه ضروری اما ساکت زندگی میماند. هرچه بیشتر اوج بگیریم، بیشتر به محدودیتهای این زمین و تغییر و تحول دائمی و جاری بودن و ریتم احساس تعلق و غم از دست دادن مرتبط میشویم. تنها راه پرهیز از غم از دست دادن این است که از تعلق داشتن اجتناب کنیم. اما زندگی کردن بدون احساس تعلق مانند زندگی کردن در یک مکان گرم و خشک است.
زندگی ما با تجربه از دست دادن آغاز شده و به پایان میرسد. اگر چیزی تا ابد برای ما بماند کمتر قدر آن را میدانیم. سوگواری پذیرش صادقانه از دست دادن است.
خیانت
چه کسی است که به دیگری خیانت نکرده باشد؟ یا چه کسی است که به او خیانت نشده باشد؟ ما ظرفهایی شکننده هستیم که تا حد زیادی از ایدهآلهایی که آنها را تأیید میکنیم دور هستیم. ما به دوستان و همسرمان خیانت میکنیم وقتی برنامه کاری خودمان بر سر راه رابطهمان میآید، اتفاقی که اغلب رخ میدهد. باران بر سر افراد عادل و افرادی که عادل نیستند یکسان میبارد. کسانی که قادر نیستند به دیگران اعتماد کنند دائماً در دنیایی خیانتبار یا توطئهآمیز و آکنده از ترس به سر میبرند. اغلب چنین ذهنیتی از تحقیر شدنها، بی عدالتیها و سوء برخوردها در گذشته نشأت میگیرد. چنین فردی که در مقابل خیانت گارد محکم گرفته و از خود دفاع میکند، هرگز غنا و عمق رابطه دارای اصالت را تجربه نخواهد کرد. حتی خیانت میتواند ما را به عظمت سوق دهد، همان گونه که میتواند باعث کوچک شدنمان شود. خیانت ممکن است پرده از وابستگیهای پنهان ما بردارد. همان گونه که تجربه (خویشتن) اغلب به عنوان حمله به (من) احساس میشود. چالش این شکست برای (من) این است که رشد کند و از این طریق به استقلال بیشتری در دنیا برسد.
تردید و احساس تنهایی
هیچ حقیقتی بدون ترید به دست نمیآید. افرادی که فقط به چیزی اعتقاد دارد و فکر نمیکنند، فراموش میکنند که دائماً خودشان را در معرض بدترین دشمنشان یعنی ترید قرار میدهند. هرجا اعتقاد حاکم است، تردید در پس زمینه کمین کرده است. اما افراد متفکر از تردید استقبال میکنند، تردید برای آنها سنگ با ارزشی است که روی آن پا میگذارند تا به دانش بهتر دست پیدا کنند. دموکراسی زمانی شکوفا میشود که ما تردیدمان نسبت به یک سیاست خاص یا انگیزههای رهبرانمان را ابراز کنیم. اضطرابها باعث میشود محکم به قطعیتها بچسبیم. قطعیتها به تعصبات منجر میشوند، تعصب به عدم انعطاف و عدم انعطاف به بتپرستی و در نتیجه به محدود شدن جنبه معنوی منجر میشود.
احساس تنهایی یکی از بزرگترین اختلالات روح ما نیست، اما ترس از احساس تنهایی اختلال بزرگی است. ما همگی احساس تنهایی میکنیم حتی زمانی که در میان جمعیت یا درگیر روابط متعهدانه هستیم. عدم پذیرش خویشتن باعث میشود پذیرش دیگران دشوار و حتی غیر ممکن شود. اگر ما نتوانیم بودن با خودمان را تحمل کنیم، چگونه میتوانیم از دیگران انتظار داشته باشیم که این کار را برای ما انجام دهند؟
افسردگی
ما تبدیل به ملتی شدهایم که بر این باوریم که با قرص میتوانیم شادی و خوشبختی را پیدا کنیم. تجویز دارو احتمالا باعث ایجاد سردرگمی و ابهام در پرسیدن سؤالات مفید و اثرات جانبی میشود. راز درمان افسردگی را نه از طریق سرکوب روح با عوامل بیوشیمیایی، بلکه با پرسیدن معنای آن میتوان پیدا کرد. افسردگی باعث میشود افراد آگاهتر شده و زندگیشان را تغییر دهند.
چگونه میتوانیم از ملاقات با مردابهای روح اجتناب کنیم؟
علیرغم اشارات گول زننده فرهنگ عامه، هدف زندگی شادی نیست بلکه معناست. آنهایی که از طریق تلاش برای اجتناب یا دور زدن درد و رنج به دنبال شادی هستند، زندگی را سطحی و بیمعنا خواهند یافت. در نیمه دوم زندگی شکستها و ناکامیهای فراوانی را تجربه میکنیم. دوستانمان، فرزندانمان، انرژی مان و در نهایت حیاتمان را از دست میدهیم. با این حال زندگی از ما میخواهد که این برنامه کاری که ظاهراً پر از فقدان و (از دست دادن) است را در آغوش بگیریم همانگونه که در نیمه اول زندگی در خدمت برنامه کاری (به دست آوردن) بودیم. نمایان شدن قرص کامل ماه و سپس تحلیل رفتن آن در واقع یک چرخه را ایجاد میکند.
گریختن از مردابهای روح، گریختن از کمال زندگی است.
فصل 11: التیام روح
با این که خودمان روی خشکی به سر میبریم، روحهای ما چشم به دریای فناناپذیر دوختهاند. دریایی که ما را به اینجا آورده است.
اگر وقتی هنوز زندهای طنابهایت را پاره نکنی، آیا فکر میکنی روحها بعداً این کار را برای تو انجام خواهد داد؟
در واقع ما به سؤالاتی نیاز داریم که از ما میخواهند بزرگ شویم.
اگر شما زندگیتان را دوست ندارید، آن را تغییر دهید؛ اما دیگران را مقصر ندانسته و آنها را سرزنش نکنید. چرا که حتی اگر آنها به شما لطمه ای زده باشند، این شما هستید که دارید انتخابهای زندگی بزرگسالیتان را انجام میدهید. حتی اگر شما به واسطه لطماتی که در کودکی دیدهاید انتخابهایی صورت دادهاید، با اینحال اکنون به خاطر این انتخابها مسئول هستید. شما همیشه مسئول زیستن زندگیتان هستید، شما مسئول زندگی کردن زندگی دیگران نیستید.
چگونه است که حتی وقتی شرایط ظاهراً خوب است، احساس خوبی نسبت به آن ندارید؟
سرنخها همه جا حضور دارند اما این سرنخها اغلب به واسطه هیاهوی پیامهایی که از دنیای اطرافمان دریافت میکنیم و همچنین از کمیته تخصصی عقدههای درونمان خفه شدهاند. دیگران میگویند (پدر، مادر لطفاً)، (پول در بیاور)، (موفق باش)، (ازدواج کن)، (بچه دار شو)، (آنها را بچههای موظفی بار بیاور تا این که وقتی پیر شدی از تو مراقبت کنند)، (بین امنیت و حقیقت، امنیت را انتخاب کن)، (چیزی را انتخاب کن که هم طرازانت انتخاب میکنند)، (اقتدار را در توافق یا همراهی با دیگران جستجو کن) و نظایر آن.
این صداهای مزاحم کاملاً برای ما آشنا هستند، چرا که ما یک عمر با آنها زندگی کردهایم. این صداها زمانی از دهان پدر و مادرمان یا از طرف قبیلهمان میآمد و مسیر پذیرفته شدن توسط دیگران را به ما ارائه میداد. چه کسی میتواند در برابر نداهای عفریتههای گول زننده مقاومت کند؟
چرا ظاهراً این همه ناکامی، خیانت و ورشکستگی انتظارات وجود دارد؟
زیرا بسیاری از کارهایی که انجام میدهیم در خدمت ارزشهای جمعی هستند و نقض ماهیت اساسی خویشتن فردی ماست. حتی وقتی ما به چیزی که هدف ما بوده است دست پیدا میکنیم این موفقیت درست به نظر میرسد، چرا که به ندرت این موفقیت با ما مرتبط است.
ما میتوانیم چندین دهه وقت صرف بالا رفتن از نردبان کنیم و خیلی دیر تشخیص دهیم که نردبان را روی دیوار اشتباهی قرار دادهایم. ممکن است این دیوار، دیوار شخص دیگری باشد نه دیوار ما.
چرا بر این باورید که مجبورید چیزهای زیادی را از دیگران و حتی خودتان مخفی کنید؟
چه کسی میان ما وجود دارد که یاد نگرفته باشد مخفی کند، چرا که اولین بار یاد گرفته است که آشکار کردن به معنی خطر کردن است؟
اینکه یاد بگیریم صادق باشیم و خودمان را پنهان نکنیم، مستلزم شجاعتی عظیم است.
چرا زندگی به نظر میرسد سناریویی است که در جای دیگری نوشته شده و در نوشتن آن با شما خیلی کم مشورت شده یا اصلا مشورت نشده است؟
زندگی به واسطه نامردیهایش کجا شما را گیر انداخته؟
شما در کجاها به واسطه ترس محدود شده و گیر کردهاید و نسبت به تغییر انعطاف نداشته و مقاومت نشان دادهاید؟
آیا شما زندگی پدر و مادرتان و الگوهای رفتاری آنها را تکرار میکنید یا سعی میکنید با جبران کردن بر آن محدودیتها غلبه کنید؟
آیا اکنون به اندازه کافی خسته هستید یا به اندازه کافی لطمه یا صدمه دیدهاید که سفر روح را آغاز کنید؟
منتظر چه چیزی هستید؟ آیا منتظرید کس دیگری سناریوی زندگیتان را برای شما بنویسد؟
ما در میان سیاستمداران و کارشناسان معنوی زندگی میکنیم که با داد و ستند ترس باعث میشوند ما همچون کودکان رفتار کنیم.
باید بسیار در چالهها و خاکها زمین بخوریم قبل از اینکه به خانه برسیم و هیچ کس نیست که ما را هدایت کند. تنها هدایتگر ما، دلتنگی برای رسیدن به خانه است.
حتی وقتی افراد بسیاری دور و برتان حضور دارند، سفر شما سفر تنهایی است؛ چراکه زندگیای که قرار است انتخاب کنید زندگی شماست و نه کس دیگری.