فقط به خودت اعتماد کن!
یک خرگوش در نزدیک مزرعه ای زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. خرگوش همیشه در حال بازی کردن، صحبت کردن و وقت گذراندن با دوستانش بود.
روزهای عمر خرگوش همیشه با خوشی و شادی سپری میشد و او همیشه به خاطر داشتن دوستان زیادی که داشت، احساس خوشبختی و خوشحالی میکرد.
یک روز که خرگوش در ساحل رودخانه بازی میکرد در طرف دیگر رودخانه، متوجه حضور یک شیر شد که به آرامی به سمت او می آمد.
خرگوش خیلی ترسید و با خود فکر کرد که باید از دوستانش کمک بخواهد و دوستانش هم قطعا به او کمک خواهند کرد.
او سریع به طرف دوستش “اسب” دوید که در آن نزدیکی چرا میکرد و گریه کنان از اسب کمک خواست.
اسب گفت: “دوست من! با اینکه خیلی دوست دارم به شما کمک کنم ولی باید زودتر برای کارم بروم”.
این را گفت و از او دور شد.
خرگوش دوست خود “گاو” را دید که در آن نزدیکی و زیر سایه درختی استراحت میکند. پس سریع پیش او: برادر! شیری دنبال من است. لطفا با شاخ های تیزت او را بترسان تا از من دور شود.
گاو بلند شد و گفت:” دوستم! من میتوانم او را از اینجا دور کنم ولی کشاورز مرا صدا کرده است تا بروم. ” این را گفت و فرار کرد.
در این لحظه او “بز” را دید و به او درباره شیر توضیح داد و گفت که اگر او را روی دوشش بگذارد و فرار کند، هر دوی آنها در امان خواهند بود.
بز با خود فکر کرد که چرا باید با بردن خرگوش روی دوشش، بار خود را زیاد کند؟ اگر به تنهایی فرار کند میتواند سریعتر بدود و جان خود را نجات دهد.
پس بدون خرگوش دوید و از آنجا دور شد.
خرگوش متوجه شد که شیر در حال نزدیک شدن به او است. اکنون که دیگر راهی برای خرگوش بیچاره باقی نمانده بود، تا جایی که میتوانست با سرعت دوید و در
سوراخی پنهان شد تا بتواند جان خود را نجات دهد.
در آن روز خرگوش متوجه شد که او دوستهای زیادی دارد، اما هیچ کدام از آنها دوست واقعی نبودند و فقط به فکر منافع خودشان بودند. او متوجه شد که تنها کسی
که میتواند برای همیشه مورد اعتمادش باشد، فقط و فقط خودش است!!!
نتیجه داستان:
همیشه به جای اعتماد کردن به دیگران، فقط و فقط به خودت ایمان داشته باش!!!
