داستان مدیریتی تحقق رویا ها
مونتی رابرتز زمانی که یک نوجوان بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسب ها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود.
به همین دلیل مدرسه اش در طول سال چندبار عوض می شد. یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند چه تصوری از آینده ی شخصی و کاری خود دارند!!
مونتی یک دقیقه هم صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که میخواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبل ها و ویلایش کشید.
دو روز بعد او نوشته اش را با یک نمره F (پایین ترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد.
بعد از کلاس نزد معلم رفت و پرسید: چرا من پایین ترین نمره را گرفتم!!
معلم پاسخ داد: این آرزو برای بچه ای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دوره گرد است خیلی غیرواقعی است، به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی.
سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعی تری داشته باشد، مونتی به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند. پدرش پاسخ داد: این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی و مسیر آینده ات را شرح بدی.
پس از چند روز، مونتی همان نوشته را برای معلمش برد. هیچ تغییری در آن نداد و گفت: شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه می دارم.
کلام پایانی:
همه داستان ها و ماجراجویی ها با یک رویا شروع می شود. این جهان پهناور با تمام ابعاد و عظمتش روزی رویا بوده در ذهن خداوند؛ که به حقیقت پیوسته است. بدون آرزو و رویا چیزی وجود نخواهد داشت. کسی که رویا در سر ندارد آینده ای نیز نخواهد داشت. رویاهای بزرگ به زندگی ما وسعت می بخشد و رویاهای کوچک، زندگی ما را محدود می کند، در واقع هر انسانی با رویاها و آرزوهایش مرزهای زندگی خود را مشخص می کند.