یک نماینده فروش، یک کارمند اداری و مدیر در حال رفتن به سمت ناهار هستند که یک چراغ روغنی عتیقه پیدا می کنند.بعد از برداشتن آن، غول چراغ جادویی از آن بیرون می آید.
غول چراغ جادو می گوید: “من برای هر یک از شما، فقط یک آرزو را می توانم برآورده کنم.”
کارمند اداری میگوید:
اول من! من میخواهم در باهاما باشم، با قایق تندرو، بی خیال دنیا!
1…2…3…! او ناپدید می شود.
نماینده فروش:
بعدی من! من می خواهم در هاوایی باشم، در ساحل با ماساژور شخصی و عشق زندگی ام استراحت کنم.
1…2…3…! او ناپدید می شود.
غول به مدیر می گوید: “حالا نوبت توست.” مدیر می گوید: “من می خواهم آن دو بعد از ناهار به دفتر برگردند.”
نکته اخلاقی داستان:
همیشه اجازه دهید رئیستان حرف اول را بزند.