
در زمان های دور، یک مرد پولدار در دهکده ای زندگی می کرد و چهار پسر داشت. با گذشت زمان، مرد پولدار پیرتر می شد و همین موضوع باعث شد تا تصمیم بگیرد کسی را به عنوان وارث ثروتش انتخاب کند.
روزی برای این تصمیم، پسرانش را به نوبت فرا خواند و به هر کدام از آنها تعدادی دانه گندم داد و به هرکدام آنها گفت:«من می خواهم به استراحت بروم و بعد از چهار سال باز خواهم گشت. از تو میخواهم که این دانه ها را نزد خودت نگهداری و بعد از بازگشت من، آنها را به من بازگردانی.»
بعد از آن، مردپولدار برای استراحت رفت.
پسر بزرگتر با خود فکر کرد که حتما پدرش دیوانه شده است. چه کسی بعد از چهار سال دانه ها را به یاد خواهد آورد؟ و به همین دلیل دانه ها را دور ریخت.
پسر دوم نیز فکر کرد که سالم نگه داشتن این دانه ها برای مدت طولانی سخت خواهد بود و اگر آنها را بخورد پدرش خشنود می شود. پس تمامی دانه هایی که پدر به او سپرده بود را خورد.
پسر سوم هر روز با خدا دعا می کرد. پس آنها را کنار عبادتگاه خود نگه داشت و شروع به مراقبت از آنها کرد. او هر روز دانه ها را برمیداشت و پس از مرتب کردنشان، آنها را در جای خود قرار می داد.
کوچکترین پسر خانواده چند روزی راجع به نگهداری از دانه ها فکر کرد. سپس دانه ها را در زمین کاشت و پس از مدت کوتاهی محصول رشد کرد و توانست محصولات را برداشت کند. وی مجددا دانه های برداشت شده را کاشت و این کار را به مدت چهار سال ادامه داد.
مرد پولدار پس از چهار سالی که گفته بود، از تفریحات بازگشت و پسران خود را تک به تک صدا کرد تا به اتاقش بروند و از آنها راجع به دانه ها پرسید.
پسر اول به اتاق آمد و گفت:«آنها را گم کرده ام.»
پسر دوم نزد پدر رفت و گفت:«پدر آن دانه ها برکتی از طرف شما برای من بود، پس من آنها را خوردم.»
پسر سوم با وجود اینکه دانه ها را دائما تمیز میکرد و از آنها مراقبت میکرد، اما دانهها پس از دو سال پوسیده شدند. زمانیکه پدر بازگشت، او به مغازه رفت و تعدادی دانه گندم خرید و برای پدر برد و گفت:«بفرمایید! این دانه های شماست.»
هنگامیکه پسر چهارم نزد مرد پولدار رفت، به او گفت:«پدر من نمی توانم دانه ها را به شما بدهم، اما میتوانم شما را به جایی که از دانه ها مراقبت می کنم ببرم. لطفا با من بیایید.»
مرد پولدار متوجه حرف پسر خود نشد، اما او را همراهی کرد و با وی رفت. پسر نیز او را به انبار برد و به سمت پنجاه کیسه دانه ی گندم که در آنجا نگهداری می کرد، اشاره کرد و گفت:«بفرمایید دانه های شما!»
مرد پولدار بسیار خوشحال شد و گفت:«من به تو فقط چند دانه گندم دادم، نه پنجاه کیسه.»
پسر جوان گفت:«من این پنجاه کیسه را از همان تعداد دانه هایی که شما به من داده بودید، برداشت کردم. بعد از رفتن شما، من دانه ها را در زمین کاشتم و از آنها مراقبت کردم. بعد از رشد کردن اولین محصول، آن را برداشت کردم و سپس دانه ها را مجددا کاشتم و این کار را ادامه دادم. این کیسه ها نیز حاصل آخرین برداشت من از دانه هایی است که کاشتم.»
با دیدن این اتفاق، مرد پولدار متوجه شد که پسر جوانش، عاقل ترین شخص می باشد و تصمیم گرفت تا او را به عنوان وارث ثروتش انتخاب کند.
نکته اخلاقی داستان:
“این داستان به ما می آموزد که اگر فردی عاقلانه و سخت کار کند، می تواند با حداقل منابعی که در اختیار دارد، آن را رشد دهد و موفق شود.”